سیدسعید طوسی

من در قالب وبلاگ

سیدسعید طوسی

من در قالب وبلاگ

حکایت مرد روستایی و اسب‌اش

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

تو دهکده‌ای مردی زندگی می‌کرد که یه اسب داشت. یکی از این روزها از خواب بیدار می‌شه و متوجه می‌شه اسبش فرار کرده. اهل ده به سراغش میان و بهش می‌گن که «متاسفیم که اسبت فرار کرده، حتمن الان خیلی ناراحتی، نه؟»
اون مرد بهشون می‌گه «ببینیم چی می‌شه».

چند روز بعد اسب اون مرد به همراه ۲۰ اسب وحشی برمی‌گرده. مرد و تنها پسرش هر ۲۱ اسب رو می‌گیرن. اهل ده پیشش میان و بهش می‌گن: «خیلی عالیه، الان باید خیلی خوشحال باشی، نه؟»
و مرد بهشون می‌گه «ببینیم چی می‌شه».

چند روز بعد درحالی که پسرِ مرد داستان ما داشت اسب‌های وحشی رو رام می‌کرد، یکی از اسب‌ها رَم می‌کنه و می‌زنه پای پسر رو ناقص می‌کنه. دوباره اهل ده سراغ مرد میان بهش می‌گن «خیلی خبر بدی هست که تنها پسرت ناقص شده، باید خیلی ناراحت باشی»
و مرد بهشون می‌گه «ببینیم چی می‌شه».

بعد از چند سال کشور وارد جنگ می‌شه و تمام مردهای جوان مجبور بودن که در جنگ شرکت کنن. همه‌ی پسرای اهل ده تو این جنگ کشته می‌شن به جز پسر مرد داستان ما، چون به خاطر پاش معاف شده بود. 
اهل ده پیش مرد میان بهش می‌گن «باید خیلی خوشحال باشی که هنوز پسرت کنارت هست»
و مرد فقط بهشون می‌گه «ببینیم چی می‌شه»...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی