سیدسعید طوسی

من در قالب وبلاگ

سیدسعید طوسی

من در قالب وبلاگ

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

داستان زیبای گاوی که شیر کاکائو می داد

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۰۳ ب.ظ

داستان زیبای گاوی که شیر کاکائو می داد

روزی در مزرعه ای، میهمانی ای بین گاوها برگزار شده بود که میزبان این میهمانی گاو قهوه ای رنگی بود که از گاوهای دیگر پذیرایی می کرد. گاو قهوهای هنگام پذیرایی به گاوها شیر کاکائو داد و آن ها از خوردن آن بسیار لذت بردند ولی ندانستند که چرا این شیر، قهوه ای است بخاطر همین گاو را مسخره کردند و گفتند شیرش هم مانند بدنش قهوه ای است!

روزها گذشت و گاوها دنبال پیدا کردن پاسخ معمای شیر قهوه ای بودند تا اینکه به این فکر رسیدند که رنگ خودشان را قهوه ای کنند بلکه شیرشان هم قهوه ای شود!

یک روز تمام گاوهای سیاه رنگی که در میهمانی آن شب حضور داشتند بایک سطل بزرگ قهوه ای خودشان را رنگ کردند و قهوه ای شدند و منتظر ماندند تا شیرشان هم قهوه ای رنگ و خوشمزه شود.

چند روز گذشت اما همچنان شیر آن ها سفید رنگ بود و دیگر نتوانستند هیچ کاری کنند و مجبور شدند پیش گاو قهوه ای بروند و راز شیر قهوه ای و خوش طعم آن روز را از او بپرسند. وقتی نزد گاو قهوه ای رسیدند، گاو با دیدن آنها تعجب کرد و از آن ها پرسید که چرا خودشان را این رنگی کرده اند. آن ها هم تمام ماجرا را برای او بازگو کردند.

گاو قهوه ای با شنیدن ماجرای آنها آنقدر خندید که صدایش در طویله پیچید. آنها از خنده گاو تعجب کردند و علت خنده اش را پرسیدند. گاو با خنده کنار سبدی که در گوشه ی طویله اش بود رفت و از داخل آن چندین پاکت قهوه ای رنگ را در آورد و به آنها نشان داد و گفت راز شیر قهوه ای آن روز این است! گاوها پرسیدند این پاکت ها چیست؟ گاو قهوه ای هم با خنده گفت: این ها پودر کاکائویی است که قبل از میهمانی کودکان بازیگوش اینجا جا گذاشتند و من هم چون دیده بودم که آنها آن را درون شیر می ریزند و می خورند، خودم هم این کار را کردم و شیر چنان قهوه ای و خوشمزه شد که دوست داشتم به شما هم بدهم به همین علت آن میهمانی را برپا کردم تا شما هم شیرکاکائوی خوشمزه را بخورید و لذت ببرید. گاوهااز شنیدن این حرف ها خندیدند و هر کدام یک پاکت پودر کاکائو از گاو قهوه ای هدیه گرفتند.


بعضی شوخی ها اصلاً خنده دار نیستند!

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ب.ظ

بعضی شوخی ها اصلاً خنده دار نیستند!

روزی روزگاری نزدیک روستایی استخر بسیار بزرگی بود که داخل آن پر از قورباغه های بزرگ و کوچک بود. هر روز غروب بچه ها نزدیک این استخر مشغول بازی می شدند. یک روز یکی از بچه ها که مشغول بازی بود چند قورباغه را دید که در قسمت کم عمق استخر شنا می کردند. پسرک با خودش فکر کرد که کمی با این قورباغه ها شوخی کند پس دوستش را صدا کرد و گفت بیا به این قورباغه ها سنگ بزنیم، فکر کنم خیلی خوش بگذره، چون اونا به این طرف و اون طرف می پرند تا سنگ بهشون نخوره. دوست پسرک قبول کرد و آن ها شروع کردند به پرتاب سنگ به طرف قورباغه های بیچاره. پسرک و دوستش از این کار خیلی لذت می بردند و با صدای بلند می خندیدند. اما بعضی از این قورباغه های بینوا هلاک شدند و مردند. پسرک و دوستش از دیدن این منظره خوشحال تر شدند و بلندتر خندیدند. بالاخره یکی از قورباغه ها که خیلی از کار این دو پسر عصبانی شده بود سرش را از آب بیرون آورد و گفت: خواهش می کنم بس کنید، نخندید. این بازی شما خیلی بی رحمانه است و چندتا از دوستای ما تا الان مردند. این بازی شما اصلاً خنده دار نیست!

وقتی پسرک و دوستش صدای قورباغه را شنیدند از ترس پا به فرار گذاشتند.

آیا شما هم تا به حال با دوست خود شوخی ای کرده اید که باعث رنجش و ناراحتی اش شده باشد. اگر چنین اتفاقی افتاد، چه کاری برای جبران آن انجام داده اید؟